سه‌شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳ - ۰۶:۴۵
۰ نفر

الناز باقری‌نژاد: برای آنها که دنبال بهانه می‌گردند ۶۲سال سن زیادی است که در خانه بنشینند و پای تلویزیون و گاهی در جمع دوستان روز را شب کنند اما عده‌ای هم هستند که ۶۲سال که هیچ، تا ۹۰سالگی زندگی را با تمام قدرت و توان ادامه می‌دهند و آرزوهای جوانی را پیگیری می‌کنند.

قاصدی با خون ‌آ مثبت!

 نامش علي‌اصغر صلواتيان است؛« 62سال سن دارم و متولد شهري در پاي قله الوند هستم؛ همدان.» مثل همه بچه‌هاي كوهستان، سختكوش است. ورزش را خيلي جدي پيگيري مي‌كند و دوچرخه‌سواري را از 25سالگي آغاز كرده است. اما اينها تنها مدال‌هاي افتخار بر سينه او نيستند. او سفير اهداي خون ايران نيز بوده است. با بيش از 60 بار اهداي خون رسمي در ايران ركورددار است و وقتي سوار دوچرخه‌اش شد تا شعار «اهداي خون، اهداي زندگي» را از پاي برج ميلاد تا سراسر اروپا و پاي برج ايفل به گوش جهانيان برساند، به تاريخ پيوست. زندگي آقاي صلواتيان پر فراز و نشيب بوده است چنان كه يك‌بار در 25سالگي به كما رفته و بعد از يك سانحه چيزي نمانده بوده كه براي هميشه از ورزش باز بماند. با او درباره اهميت ورزش، زندگي و از همه مهم‌تر اهداي خون گفت‌وگو كرديم. اين داستان زندگي مردي است كه سالم زندگي مي‌كند و آن را به همه، از هر طريقي توصيه مي‌كند.

جرقه‌هاي اوليه در دوره سربازي

از كودكي به آناتومي بدن علاقه زيادي داشتم؛ مدام مي‌خواستم از شكل و كاركرد اعضاي بدن سر دربياورم. پس از ديپلم به سربازي رفتم. پس از دوره‌اي كه در شهر ساري و پادگان آن شهر ديديم، تقسيم و به خدمت در كاخ دادگستري كه آن زمان در خيابان سپهبدقرني بود مأمور شدم. با اينكه كارمند اداري بودم اما وقت بيكاري سري به پزشكي قانوني در ضلع جنوبي پارك شهر و خيابان بهشت فعلي مي‌زدم و تشريح بدن را از نزديك نگاه مي‌كردم چون كارمند دادگستري بودم به راحتي مي‌توانستم به اين بخش‌ها رفت‌وآمد كنم. البته خب هميشه قرار نيست آدم به راحتي به علايقش دست پيدا كند. خدمتم كه تمام شد، به همدان بازگشتم و چون دوست نداشتم بيكار بمانم با ديپلم در بانك استخدام شدم. با اين همه مدام به‌دنبال فرصت براي تغيير كار و ادامه تحصيل در رشته‌هاي پيراپزشكي بودم. با پرسنل يكي از بيمارستان‌هاي شهر همدان كه خيلي شلوغ بود صحبت كرده بودم كه اجازه دهند من در شيفت شب به‌عنوان منشي بخش اورژانس حاضر شوم؛ يعني استخدامي در كار نبود و چون دوست داشتم با مسئولان بخش دست به يكي كرديم! شب‌ها بعد از شام به آنجا مي‌رفتم. اوايل فقط دفتر مي‌نوشتم؛ اطلاعات بيماران و نحوه درمان و... كم‌كم چون بچه‌هاي اورژانس علاقه من را ديدند، اجازه دادند پانسمان زخم‌هاي ساده را انجام دهم. بعد تزريق ساده و عضلاني را به من ياد دادند! هرچه بود در دوراني كه كارمند بانك بودم، مترصد بودم كه به شكلي به وزارت بهداري منتقل شوم و به همين دليل وارد مدرسه عالي پرستاري همدان شدم و فوق‌ديپلم گرفتم.

حادثه خبر نمي‌كند

وضعيت به همين منوال بود تا اينكه قرار شد مركز فوريت‌هاي پزشكي را حدود سال 56در شهر همدان راه‌اندازي كنند؛ چيزي شبيه اورژانس امروزي با امكاناتي مانند آمبولانس و تجهيزات و پزشك. بنا شد آزموني برگزار كنند و من هم تمامي مدارك و مواردي كه لازم بود را جمع‌آوري كردم اما چند روز مانده به اين آزمون، هنگام ورزش اسكي تصادف شديدي كردم و به كما رفتم؛ آن زمان 25سالم بود. كلي هم تلاش كرده بودم كه حتما در اين آزمون قبول شوم. از آن آزمون جا ماندم. بعد از اينكه به هوش آمدم، حدود 2سال دوره نقاهت را گذراندم. با آغاز انقلاب، ما به بخش‌هايي كه به نيرو احتياج داشتند، منتقل شديم. من مدتي مدير داروخانه‌هاي انتفاعي وابسته به دانشكده علوم پزشكي بودم و بعد از مدتي، به‌كار اصلي خودم پرستاري برگشتم. در بيمارستان «اكباتان» همدان كه سانترال قلب استان هم هست، مشغول به‌كار شدم و بيشتر در بخش اورژانس خدمت كردم؛ سال1385هم بازنشسته شدم.

كما و حواشي پس از آن

25سال داشتم و براي اسكي به كوه‌هاي همدان رفته بودم كه دچار سانحه شدم. استخوان جلوي جمجمه من شكست و خون در اين بخش لخته شد. ساق پايم هم دچار شكستگي باز شد اما آنقدر توجه همه به لخته خون بود كه مشكل پايم تقريبا فراموش شد. از آنجا كه اين لخته خون به بافت مغز فشار مي‌آورد پزشكان تأكيد داشتند كه هرچه سريع‌تر كاسه سرم را باز كنند و اين لخته را بردارند. چون امكانات لازم براي اين جراحي در همدان نبود، مرا به بيمارستان «قدس» در شهر اراك منتقل كردند.

همه اينها را من بعدا از اطرافيان شنيدم چراكه در اين مدت بيهوش و در كما بودم. خوشبختانه در فاصله اين جابه‌جايي و استقرار در بيمارستان قدس، به گفته پزشكان واكنش‌هاي مغزي من بهبود پيدا مي‌كند و پس از چند روز، متخصصان به اين نتيجه رسيدند كه نيازي به جراحي نيست. خانواده‌ام با رضايت شخصي مرا دوباره به همدان منتقل كردند. آنها اجازه ندادند در اراك پاي مرا جراحي كند و پلاتين بگذارند و در همدان متأسفانه پزشك تنها پاي مرا گچ گرفت بدون اينكه به محل قرار گرفتن استخوان‌ها توجه كند. در اتاق بالايي خانه پدري بعد از نزديك به يك‌ماه پس از آن سانحه، به هوش آمدم. وقتي به هوش آمدم تا 7-6ماه، حادثه و حوادث بعد از آن را به سختي به ياد مي‌آوردم. ضمن اينكه استخوان‌هاي يكي از پاهايم به جاي اينكه در امتداد هم قرار بگيرد، روي هم جوش خورده بود و اين يعني يكي از پاهايم كوتاه‌تر از ديگري و قصه جديدي در زندگي من آغاز شد.

معجزه‌اي از آستين طب سنتي

به هيچ وجه حاضر نبودم اين قضيه را بپذيرم كه يكي از پاهايم از ديگري كوتاه‌تر باشد. اين براي مني كه ورزش، تنها تفريح زندگي‌ام بود ضربه‌اي مهلك بود؛ من آدمي بودم كه گاهي از بيمارستان مرخصي مي‌گرفتم كه به كوهنوردي يا اسكي بروم. به شكل حرفه‌اي صخره‌نوردي مي‌كردم و گاهي چند شب در كوه‌ها مي‌ماندم. هر چه بود متوجه شديم كه طب رايج جوابگوي مشكل من نيست پس دست به دامان طب قدما شديم. خانواده‌ام استخاره كردند و موافقت تا مرا نزد فردي در ملاير كه به شكلي سنتي طبابت مي‌كرد، ببرند. يك‌ماه تمام اين مردم با طناب، چند نوبت در روز، پاهاي مرا مي‌كشيد. ضمادهايي دست ساز روي آن مي‌گذاشت و ساعت‌هايي هم با چوب، ‌آتل‌هاي خاصي درست مي‌كرد و مي‌بست. خيلي دردناك بود اما در نهايت مشكل مرا برطرف كرد! استخوان‌هايم با ورزش‌ها و كشش‌هايي كه او انجام داده بود، ‌دوباره روي هم قرار گرفت! چيزي شبيه معجزه بود. در اين مدت چون تمام فشار بدن روي پاي سالم‌ام بود، به‌شدت نحيف و ضعيف شده بود تا جايي كه با عصا مجبور به راه رفتن بودم. فيزيوتراپي در آن سال‌ها خيلي مورد توجه نبود و خودم به فكر چاره افتادم. به شكل حرفه‌اي دوچرخه‌سواري كردم؛ كاري كه هم باعث شد ماهيچه‌هاي هر دو پايم تقويت شود و هم مسير زندگي‌ام را تغيير داد. از سال 56تا به حال دوچرخه تنها وسيله اياب و ذهاب من است؛ هنوز هم ماشين ندارم.

نخستين اهدا

اولين بار وقتي سرباز بودم خون اهدا كردم. در 6‌ماه آموزشي كه در شهر ساري گذراندم، ما 2‌ماه آموزش نظامي ديدم و 4ماه هم كارشناسان بخش‌هاي مختلف دادگستري به ما آموزش‌هاي مختلف دادند. در كلاس‌هاي پزشكي قانوني بود كه من با مشتقات خون و اهميت انتقال خون آشنا شدم. در همان روزها بود كه وقتي براي مرخصي به شهر رفته بودم، در مقابل مركز انتقال خون شهر ساري پاهايم شل شد و براي نخستين بار در 18سالگي خون دادم. با توجه به آگاهي و دانشي كه از مسائل حياتي انسان داشتم، از انجام اين كار لذتي دو چندان بردم. از اينجا بود كه اهداي خون به يكي از عادت‌هاي من بدل شد. در سال‌هاي جنگ كه نياز كشور به خون بيشتر بود حتي گاهي تخلف مي‌كردم و در بازه‌هاي زماني كوتاه‌تري نسبت به آنچه پزشكان تأكيد داشتند براي اهداي مجدد مراجعه مي‌كردم. كم‌كم براي اينكه نظمي به اين كار بدهم، روزهايي را براي خودم مشخص كردم. يكي تولدم در فروردين‌ماه بود چراكه معمولا مردم در فروردين‌ماه دغدغه‌هاي نوروز و ديد و بازديد را دارند و پايگاه‌ها با كمبود خون مواجه مي‌شوند. در تابستان و زمستان هم حتما يك نوبت خون اهدا مي‌كردم. اين روزها و زمان‌ها گاهي جابه‌جا مي‌شد تا اينكه مادرم در دي‌ماه درگذشت. حالا هر سال حتما در روز تولدم و سالگرد مادرم خون اهدا مي‌كنم و در اين مدت، هر بار و هر چند نوبت كه امكان‌پذير باشد، به پايگاه‌هاي انتقال خون مراجعه مي‌كنم. هر وقت سازمان فراخواني بدهد يا خودم فراغتي داشته باشم اين كار را انجام مي‌دهم. از 18سالگي تا الان من بيش از 60 نوبت خون با گروه آ مثبت اهدا كرده‌ام. متأسفانه اهداكنندگان خون خانم در كشور تعدادشان بسيار اندك است درحالي‌كه براساس بررسي‌هاي سازمان انتقال خون، حدود 80درصد بانوان ايراني قادرند به همنوعانشان خون اهدا كنند؛ فكر كنم خانم‌ها به نسبت آقايان «جون دوست‌تر» هستند!

سفر به اروپا با كمك شهرداري و انتقال خون

24خرداد‌ماه، روز جهاني اهداكنندگان خون است. سال گذشته سازمان انتقال خون و شهرداري تهران در برنامه‌اي تصميم گرفتند كه 2 نفر دوچرخه‌سوار را راهي مركز جهاني انتقال خود در پاريس كنند. من و دوچرخه‌سوار جواني از جزيره خارك براي اين كار انتخاب شديم. من چون قبلا جاده‌هاي اروپا را چندين بار ركاب زده بودم، مأمور شدم تا مسير و زمان تقريبي حضور را اعلام كنم. طبق برنامه من، از طريق شهر استانبول تركيه ما بايد حدود 80روز ركاب مي‌زديم اما چون ويزاهاي ما دير و 40روز قبل از اين مناسبت حاضر شد، ما با هواپيما تا بخارست رفتيم و از آنجا شروع به ركاب زدن كرديم. همراه من با اينكه از من جوان‌تر و رزمي‌كار بود اما چون به شكل حرفه‌اي دوچرخه‌سواري نكرده بود خيلي زود خسته و دچار مشكل شد. نشستن طولاني مدت روي زين براي افرادي كه عادت ندارند خيلي سخت است. چند روز بيشتر نگذشته بود كه هر دو تصميم گرفتيم او زودتر و با قطار به پاريس برسد و آنجا منتظر من بماند تا من با دوچرخه به فرانسه برسم. او را راهنمايي كردم تا در پانسيون‌هاي ارزان قيمتي كه در اروپا فراوان است بماند و شهر را ببيند تا من برسم. من هم مجبور شدم به تنهايي مسير را ركاب بزنم. لباس و نوشته‌هايي هم كه پوشيده بودم و در اختيار داشتم شامل توصيه‌ها و شعارهاي سازمان جهاني انتقال خون بود. به همين دليل در طول مسير اگر جايي براي استراحت مي‌ماندم يا اقامتي كوتاه داشتم، مردم سؤال مي‌كردند و من تا جايي كه مي‌توانستم درباره فرهنگ اهداي خون و ايران به آنها توضيح مي‌دادم. عجيب‌ترين نكته براي آنها اين بود كه مردم در ايران در قبال اهداي خون، پولي نمي‌گيرند.

راهي كه باز هم مي‌روم

پسر بزرگم دكتري مديريت رسانه دارد و در دانشكده صداوسيما تدريس مي‌كند؛ ازدواج كرده و پسري يكساله دارد. پسر كوچكم فارغ‌التحصيل رشته عمران و به تازگي خدمت سربازي را به پايان رسانده است. همسرم مانند خودم بازنشسته پرستاري است و در محيط كار با يكديگر آشنا شديم. همسرم هميشه در زندگي همراه من بوده است. هرچند چند سالي است كه زانو درد شديد آزارش مي‌دهد اما 2 نفري برنامه پياده‌روي منظمي داشتيم كه ترك نمي‌شد. البته از وقتي نوه‌دار شديم او ترجيح مي‌دهد بيشتر وقتش را با نوه‌مان بگذراند؛ نوه اميدي تازه به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها مي‌دهد. من به واسطه دوچرخه‌سواري در خارج از كشوركه معمولا بيش از يك‌ماه هم طول مي‌كشد ممكن است در دوره‌هاي زماني در كنار همسر و فرزندانم نباشم اما همه تلاشم را مي‌كنم در روزها و ساعت‌هايي كه در خانه و كنار خانواده‌ام هستم، هر كاري از دستم برمي‌آيد براي آنها انجام دهم. بارها با خانواده به ايرانگردي‌هاي چندهفته‌اي رفته‌ايم؛ آن هم در نقاطي كه معمولا افراد كمتر سر مي‌زنند. به بهانه‌هاي مختلف دور هم جمع مي‌شويم. پسرانم برخي عادت‌هاي من را دارند؛ ورزش مي‌كنند و در روزهايي مشخص خون اهدا مي‌كنند. همه اينها در كنار هم زندگي ايده‌آلي را براي من ساخته است تاجايي كه اگر يك‌بار ديگر به دنيا بيايم باز همين رويه را در پيش مي‌گيرم و همين كارها را انجام مي‌دهم.

زندگي دوباره پس از بازنشستگي

از سال 1385و بعد از بازنشستگي به تهران مهاجرت كردم؛ برعكس خيلي‌ها! اكثر افراد بعد از بازنشستگي براي داشتن آرامش و هوا و فضاي خوب از تهران به شهرهاي كوچك‌تر مي‌روند اما چون پسرهايم هر دو براي ادامه تحصيل به تهران آمده بودند، من و مادرشان ترجيح داديم در كنار آنها باشيم و زندگي را به پايتخت منتقل كرديم. البته آمدن به تهران براي خود من هم فوايد بسياري داشت؛ ‌برعكس خيلي‌ها كه بازنشستگي را دوران پررخوت و بي‌فايده مي‌دانند به‌نظر من اين دوره يك زندگي دوباره است. پس آدم بايد براي زندگي جديدش برنامه‌هاي جديدي داشته باشد و شكل ديگري به آن بدهد.

از نوجواني به حضور در فعاليت‌هاي اجتماعي علاقه داشتم. پدرم كارگر بود و تهيه وسايل كوهنوردي و اسكي برايش بسيار سخت بود به همين دليل خودم از سنين نوجواني كار مي‌كردم. در دوره دبيرستان روزها سركار مي‌رفتم و شب‌ها درسم را مي‌خواندم تا ورزش كنم و در اجتماع و كنار ديگران باشم. بعد از بازنشستگي هم كه فراغت بيشتري پيدا كردم، فعاليت‌هاي اجتماعي من بيشتر شد. در حال حاضر دبير كانون اهداكنندگان خون منطقه 6 تهران هستم. در سراي محله و كانون جهان ديدگان منطقه حضور فعالي دارم. چند وقتي هم هست كه به خوشنويسي علاقه‌مند شده‌ام و تمرين خوشنويسي مي‌كنم. ضمن اينكه آموزش‌هاي اوليه گروه‌هاي دوام (دواطلب واكنش اضطراري محله) را پشت سرگذاشته‌ام و الان دوره تخصصي امداد و نجات در ارتفاع را فرا‌مي‌گيرم. خيلي از همسالان من در دوران بازنشستگي خود را خانه‌نشين و بيمار و افسرده مي‌كنند، درحالي‌كه بهترين زمان براي پرداختن به فعاليت‌هايي است كه يا در زمان ما وجود نداشته يا كار، اجازه رسيدگي به آنها را نداده است. با پشتكار خودم به بيشتر اهداف و آرزوهايي كه از نوجواني و جواني داشتم رسيده‌ام.

کد خبر 265944

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha